شهریار کوچولو

گاهی وقتا خیلی زود دیر می شه ! برای همینه که دیر می فهمی خیلی زود دیر شده !

شهریار کوچولو

گاهی وقتا خیلی زود دیر می شه ! برای همینه که دیر می فهمی خیلی زود دیر شده !

بدرود

دارم اخترکم رو ترک میکنم

نمیخوام شازده کوچولوی اخترکی باشم که گلش مدتهاست پژمرده

می خوام برم،نه به دنبال یه گل یا یه اخترک یا  ......

فقط می خوام ازین اخترک برم

........................................

پ ن : دوس دارم یه جای دیگه بنویسم،جایی که کسی منو نشناسه

جلو قاضی و جنگولک بازی!!!!!؟

اِ اِ اِ !

تمام این مدت!

تمام این سالها!

تا حالا نشده بود یه بارم شـــک کنی!؟

آخه آدم اینقدر هم با اعتماد به نفس!

آخه آدم  اینقدر هم احمق!

تا حالا یه بارم، یعنی فک نکردی که چقدر می تونی تو احمق باشی پسر!

یک بار هم شک نکردی که نباید اینجوری باشی!!؟

گیریم که تو خودت عقلت ناقص بوده!

این آینه که کلی ازش تعریف می کردی،اون چی!

اون یه بارم نگفت که تصوریر راس راسی خودتو نمی بینی و داری خودت رو گول می زنی!؟

نگفت که اینی که میبینی درست نیست و درست یه چیز دیگه است!!!؟

واقعا که !

متاسفم برات!





نه من نمی گویم!

آسمان ابریست،نه من نمی گویم!

پرنده ها پرواز نمی کنند!

آسمان ابریست،نه من نمی گویم!

کودکان بازی نمی کنند!

آسمان ابریست،نه من نمی گویم!

گل ها غنچه نمی دهند!

آسمان ابریست،نه من نمی گویم!

شهر را شهره ای نیست!

آسمان ابری نخواهد ماند!

خورشید را خواهم دید!

آری،این را من می گویــــم!


۱۲-آذر-۱۳۸۹

۱۲-آذر-۱۳۸۹

حسی مبهم!

قلبی نا آرام!

جدال با خود،برای نامعلوم!

تصمیمی دشوار!

حرکتی شتابزده!

زمانی که برایم متوقف شده!

قدم هایم،خــارج از کنترل،در خیابانهای شهر!

رفیقی همراه!

حقیقتی تلخ!

انتظاری کشنده،از شوق دیدار!

روانی همچون خط صاف!

از برای چه!!؟

......

آغازی شیرین!!؟

یا

بدرودی تلخ!!؟

..........................................

ولی همه و همه،ارزش اینو داره،چون اون آدم،ارزش بیشتر از اینا رو داره!

حتی اگه بدرودی تلخ باشه،بازهم،ارزش این شخص،برام بیشتر از این هاست

همان هست،کــــه هست!

ســــاده ام!

ســـــاده تر از آنچـــــه احســـــاسم می کنی!


تنهـــــــایم!

تنهـــــــا تـــــر از آنچــــــه نگــــــاهم می کنی!


غمـــــــی نیست!

هــــــر چــــــه هست،شــــــادی است


ویــرانه ای نیست!

هــــــر چــــــه هست،آبـــــــادی است

ســــوال بــــزرگ

ســــــینا از شــــهریـار کـــــوچولو می پرسه :

 چـه اهمیتــی داره کــه گـــــــــل تو، تو اخــترکـــت تنهـــــــاست،وقتـی اینـــــجا، تـــــــــمام پرنـــــــــــده ها رو انــــــداختن تو قفــــــــس!؟

مهرگان

ای عاشق !
در انتظار چی نشسته ای ؟
در انتظار برگ یا که در انتظار برگ ریزان و پاییز زرد
یا که در انتظار بهار و شکفتن شقایق
پنجره را باز کن
جدار را بشکن ُ‌ غبار را بشوی
زندگی را عوض کن
این است زندگی
انتظار بیهوده است

بیهوده .....


...........................................................................................

این هدیه و نوشته ی زیبا رو، دوست نازنیم مهرگان ،لطف کرده و بهم داده.

قاصدکِ بی پر

رفتن!
یک شروع ...
شروع یک پایان.
میلادِ بدرود و به امید دیدار

...

گفتن!

فریب احساس.
دوستت دارم...
نشنیدنِ دوست داشته می شوم.

...

ماندن!

جدال با خود.
ساکن شدن در حقیقت جاودانه ها...!؟

:

فراموش شدن!

............................
قاصدک....
چی میشه منم با خودت ببری اون دور دورا !؟