روباه گفت : -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-من مسئول گُلمَم.
...خیلی ها اصلا حوصله ی اهلی کردن رو ندارن ؛بعضی هام حوصله ی اهلی کردن رو دارن اما ترس از اهلی شدن یا همون مسئولیت بعدش دست و پاشون رو بسته؛خیلی هاهم خیلی ها رو فقط اهلی می کنن ؛شایداین مورد اخری از همش بد تر باشه ؛نظر شما چیه ؟...شاید اگه ما هم مثه شازده کو...چند بار بعضی چیزا رو تکرار کنیم یه چیزایی یاد بگیریم!