کاش می شد ما آدما مثل شهریار کوچولو بودیم
ولی به قول دوستم شهریار کوچولو شدن کار هر کسی نیست.
روباه گفت:
-آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست....
تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
روباه گفت : -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-من مسئول گُلمَم.
بگویید که بر گورم بنویسند:
زندگانی را دوست داشت ٬
ولی آنرا نشناخت
مهربون بود ٬
ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت ٬
ولی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوش بود ٬
ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنها یی می نمود ٬
ولی هرگز دل به کسی نداد
و خلاصه بنویسید ٬
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت ٬
نه زندگی را برای زنده بودن.
فریدون فروغی