به من می گی بزرگ شدی
ولی هنوزم بعضی وقتها با من لجبازی می کنی.
به من می گی راه زندگی تو پیدا کردی و به کمک کسی نیاز نداری
ولی همش داری دنده عقب می ری.
می گی دیگه عاشق نمیشم چون عشق آزادی رو ازم می گیره
ولی وقتی میگم بیا باهم پرواز کنیم میگی من متعلق به اینجام.
مگه خودت بهم نگفتی دیگه از تکرار خسته شدم
پس چرا اون روز که میتونستی لباسای نوت رو بپوشی
همون لباسی که من روز تولدت بهت کادو دادم برای بار چندم جلوم پوشیدی.
مگه لجبازی کار بچه ها یا که دنده عقب رفتن واسه دیدن تابلوی راهنما نیست.
مگه تعلق داشتن نوعی پا در بند بودن نیست!
یه سوالی ازت بپرسم راستشو میگی؟
دیدن من برات تکرار نمیشه؟
هیچ وقت آرزو نکردی کاش دیگه منو نمی دیدی؟
نمیدونم!!!!!
هنوز نمیتونم حرفاتو رو بفهمم.
شاید بعدا ولی......
هنوز
در کتاب شاهزاده کوچولو به این نتیجه می رسیم که بزرگنمایه یک ریسک نیست بلکه غرور است و دیر یا زود از قافله عقب خواهد افتاد> انسانهایی که به قول خود بزرگ هستند و ادعای غرور می کنند روزی به دیگران نیازمند خواهند شد!!!!!
همیشه واسه دیدنت منتظرم
چون همیشه برام جدیدی
حتی لباسی که واسه تولد ۳ سال پیش بهت کادو دادم