سال نو !
سال پیش سفره ی هفت سین ،سبزه ی عید،تنگ ماهی ،مادر... پدر...!
لحظه ی تحویل سال با عشق خود ،عشوه وتنازی هایی دگر
سال پیش بلبل ،ترانه ، یاسمن
شورو امیدو شرر در جان من
سال پیش عیدی بابا ،جلد قرآنی و چند دست دعا
خواهش خوشبختی و بخشش ز هم ، به در گاه خدا .....
.......
سال پیش بر کاممان تا این که یک سالی گذشت
ناگهان بر ما و من نتوان بگویم گه چرا این گونه گشت
باد سردی ،ابر چرکین ،طوفان از نا کجا آبادی ،هایی رسید
زندگی ، شادی ،امید را در وصف لحظه،از هم درید.
........
سال نو بابا نبود، مادر گریست
نان و آب و سفره ی هفت سین هم دگر رنگی نداشت
سال پیش با رفتنش بابا اسیر خاک شد !
آب خشکید ،نان سوخت ، شادی پرید
عشق عاشق هم اسیر مردم ناپاک شد
سال نو بر ما دگر رنگی ز خوشبختی نداشت !!!
سال نو بر ما دگر طعمی ز بی دردی نداشت !!!
هر چه شد ،یا هر چه بود، سالی که رفت برمن به سان خواب بود.
یا که نه ! بی گمان در سال نو دیگر خدایی هم نبود !
فریادم در سکوت
آرامشم در تلاطم زندگی
جاری شدنم در سکون
سوی چشمانم در نابینایی
همه و همه مرا آموختند
که من
این کودک بهانه گیر و ولگرد :
از فریاد های کودکانه به هنگام بازی متنفرم
من از سخن گفتن متنفرم
...
از شناسایی راز گل سرخ متنفرم
من از عاشقانه ها متنفرم
...
از اخترک های بی گل و از گل های سرگردان بی اخترک و شهریاران ناپخته و کوچک نیز متنفرم
من از نادانی و بی پناهی متنفرم
...
از دوست داشتن ،دوست داشته شدن ،اهلی شدن ،اهلی کردن و دچار شدن متنفرم
من از ناگهانی شدن متنفرم
...
از نواخت سنگین و سرد کلاویه های پیانو به هنگام جاری شدن نت های کلاسیک شوپن متنفرم
من از موسیقی کلاسیک متنفرم
...
از نمایشنامه ی سمفونی وار خاله سوسکه و شهر قصه متنفرم
من از داستان های خیالی متنفرم
...
از شادی های شهوت آور و غم های بی پایان متنفرم
من از نا آرامی روح متنفرم
...
از بالا و پایین شدن ها و پستی و بلندی ها به هنگام پیمودن راه متنفرم
من از آمد و شد متنفرم
...
اینک تنفرم را به عشق ،مدیون و بدهکارم !
از رمان های تکراری لیلی و مجنون ،شیرین و فرهاد ،رومئو و ژولیت و عاشقان بی وفایی دیده متنفرم
من از عاشق شدن ،بودن و ماندن ،هم متنفرم
سکوت می کنم.
نو می جویم .
نو می بویم .
نو احساس می کنم .
و نو زندگی می کنم .
در سکوت می دانم.
آری می دانم ...
من دیر زمانی است که از احساس تنفر ،متنفرم !
یواش یواش پاورچین
میرم کنار پرچین
داد میزنم من همچین
....
اتل متل قاصدک
یه دشت پر از شاپرک
بازم داره توی دشت
بارون می یاد نم نمک
....
اتل متل بهانه
شعرای کودکانه
برای عاشق شدن
یه دل پر از ترانه
....
اتل متل فرشته
دل شکستن چه زشته
اگه باشیم ما باهم
جامون توی بهشته
....
اتل متل جدایی
یه عالمه تنهایی
واسه جوجه قناری
مرگ خوبه یا رهایی؟
....
اتل متل ستاره
چند وقت دیگه بهاره
دیدن رنگین کمون
تو دل این آسمون
برام چه حالی داره
خوب ببین
هیچ کس نیست !
...
بسیار گوش کن
هیچ صدایی نیست !
...
از سخنوران تنها تو مانده ایی
و از بی کلامان ، من
فقط گوشهای من می تواند
دل نا آرامت را تسکین بخشد
پس مراعات کن مرا .!
......
نگران کر شدنم نیستم ،
بیم از آن روز دارم ، نداشتن مجال ، سکوت را پیشه ام کند
و به یکباره سنگینی سکوت ،
مرا بر سرت بکوبد
ویرانه شده ام
بدنمم دیگر توان این لگد مال شدن ها را ندارد
مدتی است روحم تکیه گاه خستگی هایش را به یاد نمی آورد
انگار که اصلا چنین تکیه گاهی وجود نداشته
ویرانه شده ام
می توانی آثار این ویرانه ها را
در راه خانه ام ببینی
و صدای خرد شدن شیشه ها را از
چند صد متری به وضوح بشنوی
ویرانه شده ام
ویرانه تر از آنکه توانی برای
سرودن ویرانه هایم داشته باشم
ویرانه تر از آن که
یادگاری های شازده کوچولو
این نقاب من و همدل همیشگی کودکانه هایم
را از میان بقایای این ویرانه نجات دهم
ویرانه شده ام
و این عابران کودک نما بی تفاوت می گذرند
تنها چند مرد کوچک ، نیم نگاهی میکنند
و سپس به جمع کودک نمایان می پیوندند
گویی ویرانه شدنم هراسی در دلشان
بوجود می آورد و عاقبت اندیشی می کنند
ویرانه شده ام
و آنگاه که مرا به دار المجانین بردند
حقایقی بر من آشکار شد
تمام بنا پر بود از ویرانه ها
و زمزمه ای که به سختی
در راه روها شنیده می شد
"....."
دیگر ، اینجا جایی برای زیستن نیست
بوی تعفن دهان های این زیبا رویان
همراه با تیر های زهر آگین این بوزینه چهرگان
جایی برای ماندنم نگذارده اند
ویرانه شده ام
اما ساده نیستم
اثبات حرفم را از گور خر های چمن زار بگیر
دل نگران نیستم
چون دیگر فرصتی برای نگران شدن ندارم
ویرانه شده ام
اما دستانم را هنوز دارم
چشمانم را نمی خواهم
دیگر نیازی به دیدن سپیدی ندارم
ولی با تمام وجود
سیاهی را دوست می دارم
چون هنوز اعتقاد دارم
سپیدی عشوه گری و دلبری هایش را مدیون سیاهی است
و بدون سیاهی برگ های دفتر خاطراتمان جانی نداشت
میدانم .
نزدیک است
رفتم
و جاودانه شدنم .
خواهم رفت
وبا همین دستانم
در بینهایت آسمان و بی کران
دریا
جایی که تمام عابران ساده اندیش
فکر می کنند
در آنجا فقط و فقط ، خطی است
ویرانه هایم را
از نو بنا می کنم
با دیوار های سیاه
شهری بنا می کنم در آنجا
و می خواهم سپیدی
بر روی دیوار های سیاه بنای شهرم
نمایان شود
واو بداند
و پدرم بداند
و مادرم بداند
و همه دوستانم بدانند
و عابران بدانند
که سپیدی
تنازی هایش را مدیون سیاهی من است
و بی من
به دست فراموشی سپرده می شود
ومن می دانم دستانی در آنجا انتظارمرا می کشند
انتظار فشردن دستان و یاری به من
نشانه هایم را
در افق
ببین
و نقاط سیاه
بر روی خط افق
را گواه بر بودنم
بگیر
اگه روزی , روزگاری به اخترک من سر زدین
و کل اخترک منو زیرو زو کردین برای پیدا کردن من ....
یا بعد کلی آگهی دادن تو تمام کهکشان دیدین که از من خبری نیست ...
نکه فکر کنید که اتفاقی افتاده برام ....
یا پاک بی خیال همه چیز شدم...
یا که امتحانای ترمم شروع شده ....!
آخه میدونید تاره گی ها گلم ازم پرسید :
شهریار کوچولو چرا همش تو فکری و به من و اخترک ات مثل قدیما نمیرسی ؟
منم تنها کاری که کردم این بود که سرمو پایین انداختم و خجالت کشیدم !
نه به خاطر تو فکر بودن یا نرسیدن به اخترک.بلکه به خاطر این که یادم رفته بود مسئول گلمم.
اما ....!
اما من که مخصوصا بی توجهی نکرده بودم .
قبل تر ها فقط من بودم و اخترکم ولی حالا...
ولی حالا یه گل داره پیش من زندگی میکنه ! مسئولیت زندگی گلم به پای منه وهمینه که باعث
شده من یکم بی مسئولیت بشم.
تازه حالا من کمکم دارم می شم شهریار کوچولوی بزرگ ...
خود اسمش کلی انرژی و فکر ازم میگیره چه برسه به کاراش.
من هیچ کدوم از این حرفامو به گلم نزدم .بعد ها هم نخواهم رد .چون ممکنه دل نازک گلم
بشکنه.
ولی کاشکه ... کاشکه گلمم منو درک کنه و زیاد با حرفاش منو نرنجونه !